داستانک :
نــایــب الــزیـــاره
(قسمت پایانی)
***
صبح روز بعد ... پس از تولد دوباره خورشید بود که در شیپور اغاز حرکت قافله دمیده شد. بارها بر چهارپایان آویخته شد، کجاوه ها علم شد، مشکها و کوزه ها سیرآب شدند و زنان با پوشاندن لباس گرم بر تن کودکان، آنان را در آغوش پناه دادند، همه پیز مثل همیشه بود با این تفاوت که نقل خوابی، دهان به دهان می چرخید. و در این میان، رخی بدون توجه به تذکرهای مکرر قافله سالار، میرعلی را هنوز در حلقه دستان خود محصور کرده بودند و شرط رهایی اش را بیان مجدد خوابی که دیده بود، قرار داده بودند. میرعلی، با لبخند رضایتی که بر لب داشت، گفت:
ــ شما همگی شاید بدانید که برادر مرحومم، ملامیرصادق تبریزی، هنوز به حج مشرف نشده بود و من نیز از آغاز سفر و خصوصا از بعد از بازگشت از حجاز، در این افسوس و حسرت بودم که کاش او نیز با من همسفر می شد تا آنکه چندی پیش خبر مسافرتش به عالم آخرت را شنیدم و بیش از هر چیز از اینکه می دانستم به دلیل ترک واجب، در پیشگاه پروردگار مؤاخذه خواهد شد، نگران و دلشکسته بودم؛ تا آنکه شب گذشته خواب شیرین و عجیبی دیدم ...
او را دیدم که در جایگاهی نیکو و در کمال خوشی و راحتی به سر می برد. شگفت زده شدم و پیش از آنکه لب به سخن بگشایم، او گفت :
ــ نگران من نباش. زیرا من از نجات یافتگانم.
علت را جویا شدم که گفت : « پس از مرگ، مرا پای حساب بردند و به جرم ترک فریضه حج ما را در یک نقطه تاریک و وحشتناک و بدبو زندانی کردند و دچار کیفر کردارم شدم.»
ملامیرصادق در حالی که برق شادی در چشمانش می درشید، گفت :
ــ تو راست می گویی، اوضاع من پیش از این، همان بود که می اندیشیدی. تا آنکه به مادرم فاطمه زهرا(س) متوسل شدم و از او طلب دادرسی کردم. گفتم درست است که ترک فریضه کرده ام، اما من عمری از حسین عزیزت سخن گفته ام؛ شما مرا نجات دهید.
در این وقت صدای گریه، از گوشه و کنار جمعیت حاضر، شنیده شد.
ــ پس از این توسل بود که در زندانم گشوده شد و مرا نزد مادرم بردند و ایشان امر مرا به امیرالمؤمنین علی(ع) واگذار نمودند و از ایشان خواستند تا در حقم کاری کنند و نجاتم را از خداوند بخواهند. اما ایشان در جواب فرمودند: « دخت گرامی پیامبر(ص) : ایشان بارها روی منبر، به مردم گفته است که اگر کسی فریضه حج را در صورت امکان و توان ترک کند، هنگام مرگ به او گفته می شود: یهودی یا نصرانی یا مجوسی بمیر! اکنون او خودش ترک کرده است؛ من چه کنم؟»
میر علی نفسی تازه کرد. حالا قافله سالار هم در میان جمعیت با دقت سخنان را گوش می کرد .
ــ مادرم با وجود سخنان علی(ع) می فرمود: راهی برای نجات او بیابید. علی(ع) فرمودند: تنها یک راه به نظر می رسد که خداوند، او را ببخشاید و آن این است که از فرزندت مهدی(عج) بخواهی، امسال به نیابت او حج کند. و مادرم چنین فرمودند و ایشان پذیرفتند. آنگاه مرا به این باغ زیبا و پرطراوت آوردند.
کاروان، حرکت نرم و سنگین خود را آغاز کرده بود. میرعلی با خاطری شاد، خویش را در مسیر عبور و نوازش نسیم صبحگاهی قرار داده بود، و زیر چشمی جوانک را دید که انگشتش را لای کتابچه نیمه باز قرار داده و با صدای بلند، فکر می کند: چه امام مهربانی که حتی مردگان عصر خویش را از یاد نمی برد و به نیابت از آنها حج می گذارد....
به قلم شیدا سادات آرامی ، موعود 61 .
***
تهیه شده در گروه اینترنتی انتظار یار